نمیدانم، نگاه کن، چه وحشتناک باران میبارد. مدام باران میبارد، آن بیرون، سنگین و خاکستریرنگ. اینجا باران با قطرات درشت، سخت و دلمهبستهاش بر روی بالکن میخورد و بهسان ضربات سیلی، قطرهها بنگ صدا میکنند و یکی پس از دیگری درهم میشکنند، چه ملالآور. اکنون قطرهی کوچکی بر فراز قاب پنجره نمایان میشود، قطره آنجا میماند و در مقابل آسمان که او را به هزاران پرتو منکسر محبوس تقسیم میکند، بر خود میلرزد. بزرگ میشود و تلوتلو میخورد. حالا لحظهی سقوطش فرا رسیده است اما نمیافتد، هنوز نمیافتد. با تمامی ناخنهایش خود را نگه داشته، نمیخواهد فرو بیفتد و میتوان آن را دید که با دندانهایش آویزان است، در حالیکه شکمش هی باد میکند؛ حالا دیگر او قطرهای بزرگ است که شکوهمندانه با چنگ و دندان آویزان است و بهناگاه شالاپ! فرو میافتد، بنگ، محو میشود، هیچی، بهجز نَمی بر روی سنگ مرمر.
خرید کتاب داستانهای کرونوپیوها و فاماها
جستجوی کتاب داستانهای کرونوپیوها و فاماها در گودریدز
معرفی کتاب داستانهای کرونوپیوها و فاماها از نگاه کاربران
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب داستانهای کرونوپیوها و فاماها
خرید کتاب داستانهای کرونوپیوها و فاماها
جستجوی کتاب داستانهای کرونوپیوها و فاماها در گودریدز
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی





