آخرین چیزی که پدر به من گفت، آخرین کلمهای که از زبان او شنیدم، کامچاتکا بود. مرا بوسید و با تهریش سه-چهار روزهاش صورتم را خراشید و سوار سیتروئن شد. ماشین در خیابان پست و بلند مارپیج رفت. مدتی به حباب سبزرنگی خیره بودم که پشت تپهای گم میشد و دوباره پیدا میشد و هی کوچک و کوچکتر به نظر میآمد تا این که دیگر چیزی ندیدم... ؛
خرید کتاب کامچاتکا
جستجوی کتاب کامچاتکا در گودریدز
معرفی کتاب کامچاتکا از نگاه کاربران
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب کامچاتکا
خرید کتاب کامچاتکا
جستجوی کتاب کامچاتکا در گودریدز
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی





